جدول جو
جدول جو

معنی دوستی کردن - جستجوی لغت در جدول جو

دوستی کردن
(تُ پُ زَ دَ)
دوستی پیوستن. مودت و محبت داشتن. عهد مودت بستن. (ناظم الاطباء). به راه دوستی و علاقه و محبت رفتن با کسی. دوستدار شدن. مهر ورزیدن. دوست شدن. مناسمه. مناسمت. (یادداشت مؤلف) : مخاله، دوستی کردن با کسی. خلال. خلال، دوستی کردن با کسی. مساجره، با همدیگر دوستی کردن. (منتهی الارب) :
تو با چرخ گردون مکن دوستی
که گه مغز یابی و گه پوستی.
فردوسی.
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاک رای.
فردوسی.
دیو و پری در آن زمان آشکارا بودند و با آدمی جنگ و دوستی می کردند. (قصص الانبیاء ص 35).
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو از زبان انداخت.
سعدی.
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمی شود با تو نشسته کاین منم.
سعدی.
چو دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که یار بازپسین دشمنی است جمله ربای.
سعدی.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخوردپیل.
سعدی (گلستان).
با کاینات کرده ام آن دوستی که یار
در هر دلی که جلوه کند در دل من است.
قبادبیگ (از آنندراج).
هر کسی را چنانکه هست بدان
پس بدان قدر دوستی می کن.
ابن یمین.
، زفاف نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستی کردن
تصویر مستی کردن
گله و شکایت کردن، برای مثال مستی مکن که ننگرد او مستی / زاری مکن که نشنود او زاری (رودکی - ۵۱۱)، باده خور و مستی کن مستی چه کنی از غم / دانی که به از مستی صد راه یکی مستی (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کستی کردن
تصویر کستی کردن
کشتی گرفتن، مقابله کردن، برای مثال به زور آنکه با باده کستی کند / فکنده ست هرگه که مستی کند (اسدی - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درست کردن
تصویر درست کردن
ساختن، آماده کردن، تربیت دادن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
جمع کردن و فراهم آوردن. (آنندراج). بهم بستن و با هم پیوستن چنانکه برگهای توتون یا ورقهای متفرق کاغذ را. فراهم کردن و بهم پیوستن چنانکه لاغهای سبزی یا ساقه های گندم و جو یاگل و گیاه و مانند آن را. گرد کردن مقداری از چیزی و برهم نهادن هر نوعی را جداگانه. با نظمی خاص یک عده از چیزها را فراهم آوردن و ردیف کردن:
هرکجا یابی زین تازه بنفشۀ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
منوچهری.
واعظ چه کنی دسته حدیث گل و سنبل
برخیز که شوریده دماغ است دل ما.
ظهوری.
اثرها دسته کن از امتحان در دستۀ بینش
که هر کز تن برآمد شد فلک پامال رفتارش.
ظهوری.
- دسته کرده، بهم و گرد ساخته: موی دسته کرده و پیچیده. غسنه، غسناه، دستۀ موی. (منتهی الارب).
، دسته انداختن. پیوستن دسته به چیزی. دسته افکندن. تعبیه کردن جای دست و دستگیره ودستاویز و عروه بر چیزی چنانکه در چاقو و کارد واره و جز آن: اجزاء، دسته کردن کارد و مانند آن را. (منتهی الارب). کارد را دسته کردن. (دهار) ، در اصطلاح بنایان، سرند و آماده کردن خاک بسیار برای بنائی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، چمباتمه نشستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دسته چاقوشود
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ / سِ سِ شُ دَ)
ساختن. مرمت کردن. (ناظم الاطباء). آماده کردن، ترتیب دادن. (ناظم الاطباء). مقرر داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تدوین کردن. تنظیم کردن:
یکی بانگ برزد بر او مرد است
که تو دفتر خویش کردی درست ؟
فردوسی.
بهر شاه بر باژ کردم درست
جز از کام شه کش نیارست جست.
اسدی.
من بیست و اند کتاب جمع آوردم از آنک ختأنامه (خدای نامه) خوانند و درست کردم تا ملک به عرب افتادن. (مجمل التواریخ و القصص). ما از هر مقالت که موبدان و صاحب روایت (کذا) دعوی کنند که از کتب قدیم بجهد بیرون آورده اند و درست کرده نبشتیم مختصر. (مجمل التواریخ والقصص). تسدید، راست و درست کردن. جدّ، درست و راست کردن کار. سم ّ، راست و درست کردن چیزی را. مجادّه، درست و تحقیق کردن چیزی را. (از منتهی الارب)، تصحیح. (المصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادربیهقی) (منتهی الارب). اصلاح کردن. تصحیح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رفع عیب کردن. بی نقص کردن:
گر این کین ز ایرج بده ست از نخست
منوچهر کرد آن بمردی درست.
فردوسی.
، آموختن. نیک آموختن. یاد گرفتن: قرائت خود را درست کردن، روان کردن: اغلب اوقات فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده بر سر هم شکستندی. (گلستان سعدی).
- درست کردن حمد و سوره، تجوید آن را آموختن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
او که الحمدرا نکرده درست
ویس و رامین چراش باید جست.
اوحدی.
دانی حساب گندم خود جو به جو ولی
الحمد را درست نکردی ز کودکی.
اوحدی.
- درست کردن قرآن، آموختن آن. علم تجوید فراگرفتن. تصحیح قرائت. تجوید قرائت. و در این بیت سعدی (در مدح رسول اکرم) لطفی خاص در استعمال این کلمه است:
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانه هفت ملت بشست.
و شیخ اجل در این بیت از قرآن، سبق اراده کرده است چنانکه مولوی از سبق قرآن:
مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق.
(از یادداشت مرحوم دهخدا).
، اثبات. (از دهار). اثبات کردن. ثابت کردن. بثبوت رسانیدن. محقق کردن. مبرهن کردن.مدلل کردن. مقرر ساختن. قبولاندن. محقق داشتن. مقرر داشتن:
سیاوخش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست.
فردوسی.
همین پادشاهی که میراث تست
پدر بر پدر، کرد شاید درست.
فردوسی.
دیوانه ای را پسری زاد اندر دیوانگی وی، اصحاب رای گفتند که آن فرزندی زنی ست و بویعقوب گفت که نیست چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود. پس چون مسأله درست کرد طاهر گفت صدق ابویعقوب. (تاریخ سیستان).
گفت [بزرجمهر] نخست ثقه درست کردم که هرچه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341).
به پوزش کنی بی گناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست.
اسدی.
بهر شاه بر باژ کردم درست
جز از کام شه کس نیارست جست.
اسدی.
که هر سخن به زبان در توان گرفت ولیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان.
قطران.
اگر کسیت بکار است کاین بیاموزد
درست کردی بر خویشتن که تو نکنی.
ناصرخسرو.
پس درست کردیم که نفس را منزلت لوح است. (رسالۀ پاسخ نامۀ ناصرخسرو). استخراج این نسب او [نسب افریدون] از کتب درست کرده اند. (فارسنامۀابن البلخی ص 11). درست کرده شد در این کتاب در مواضعی که علی (ع) از هر یک از صحابه بهتر است. (نقض الفضائح ص 135). در سرای عمید ابوالمعالی شیعی بر وی حجت الحاد به مواجهه درست کردند. (نقض الفضائح ص 93). اول فتوی به خون ملاحده در خانه ایشان درست کردند. (نقض الفضائح ص 93). ما خود بحمد اﷲ و منه درست کردیم که نسب نه از شرایط امامت است. (نقض الفضائح ص 22).
من با پسرش رنگ رزانیم هر دو تن
این قول را درست به داور همی کنم.
سوزنی.
درست کرد به قاضی که مر ورا پدرم
درود بر پدری باد کش تو فرزندی.
سوزنی.
نطق کواکب نه چون نطق انسان باشد چه نطق انسان به تجویف شش باشد... و ایشان را از این علت هیچ نباشد چه ما در علم هیئت درست کرده ایم که در میان افلاک تجویف نیستی. (یواقیت العلوم).
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهیست سست.
سعدی.
، یقین کردن. تصدیق کردن. صحیح شمردن:
از ایرانیان هر که نزدیک تست
که کردی بدل راستی شان درست.
فردوسی.
، تحقیق. (از دهار).
- درست کردن سخن، تحقیق کردن آن. یقین کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فرستاده را خواند و پرسید چست
از او کرد یکسر سخنها درست.
فردوسی.
، حق. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار)، شفا دادن. شفا بخشیدن. علاج کردن. چاره کردن. درمان کردن. خوب کردن. صحت بخشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سالم کردن. سلامت دادن. بهبود بخشیدن.تندرست کردن:
بسی خیمه ها کرده بود او درست
مر آن خیمه های ورا چاره جست.
عنصری.
اما برگ تر او [لبلاب] اندر شراب بپزند و بر جراحتها نهند درست کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ... ریش طبقۀ قرنیه را درست کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سخاش گاه سخاخستگان محنت را
کند درست چو کژدم گزیده را افیون.
قطران.
در خم آن حلقه که چستش کند
جان شکند باز درستش کند.
نظامی.
، استوار کردن. محکم کردن. جزم کردن.
- عزم درست کردن، عزم جزم کردن. عزم محکم کردن. استوار کردن اراده: پس طاهر را معلوم که مردمان با او [با لیث] یکی شده اند و بیشتری از سپاه عزم درست کرد که برود از سیستان. (تاریخ سیستان).
- نیت درست کردن، جازم شدن بر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : محمد رسول فرستاد به مأمون ونامه کرد... مأمون اجابت نکرد. محمد نیت درست کرد بر خلع مأمون. (ترجمه طبری بلعمی).
، صاف کردن. (ناظم الاطباء). تقویم. (یادداشت مرحوم دهخدا)، بند کردن و جلو گرفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ تَ)
خم کردن. دولا کردن. دوتو کردن. دوته ساختن:
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دوتا کرد بسیار بالا و برز.
فردوسی.
بار اندوه پشت من بشکست
بشکند چون دوتا کنی پولاد.
مسعودسعد.
دوتا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را.
نظامی.
قبول منت احسان ز آفتاب مکن
که ماه یکشبه را منتش دوتا کرده ست.
صائب.
- دوتا کردن پشت، عنایت ظهر. (یادداشت مؤلف). خم شدن به قصد احترام و تعظیم:
به شبگیر خسرو سر وتن بشست
به پیش جهان داور آمد نخست
دوتا کرد پشت و فروبرد سر
همی آفرین کرد بر دادگر.
فردوسی.
جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دوتا.
مسعودسعد.
پیش پیکان دوشاخش از برای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دوتا.
سعدی (گلستان).
پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم.
سعدی.
غمی رسید بروی زمانه از تقدیر
که پشت قامت گردون دوتا کند بارش.
سعدی.
- دوتا کردن پشت کسی یا چیزی را، او را خمیده پشت کردن. قامت او را خمانیدن:
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
بازکند مهر ضعیف و دوتاش.
ناصرخسرو.
بسی آتش هیربد را بکشت
بسی هیربد را دوتا کرد پشت.
نظامی.
مرا بار لطفش دوتا کرد پشت
به شمشیر احسان و فضلم بکشت.
سعدی (بوستان).
- دوتا کردن قد یا قامت یا بدن یا تن، کنایه است از خم شدن به قصد احترام و تکریم بزرگی. سر فرودآوردن تعظیم پادشاه یا بزرگی را:
جز مر ترا به خدمت اگر تن دوتا کنم
چون تار عنکبوت مرا بگسلد میان.
فرخی.
درآمد به درگاه شاه جهان
دوتا کرد قامت چو کارآگهان.
نظامی.
وگر قامت عجزم از بهر خواست
نباید بر کس دوتا کرد و راست.
سعدی (بوستان).
، یکی را دو ساختن، می خواهد خانه اش را دوتا کند، یعنی دوتا خانه داشته باشد، دوتا نمودن. (یادداشت مؤلف). ثنی. (ترجمان القرآن) ، دولا کردن. دورشته کردن. دوبار تاب دادن و مضاعف نمودن چنانکه رشته و طناب و نخی را. دوتار کردن. (از یادداشت مؤلف).
- دوتا کردن رشتۀ دوستی، دوتار کردن. دو تاب کردن. کنایه است از محکم و استوار ساختن:
من دل کردم ز عشق یکتا
تو رشتۀ دوستی دوتا کن.
سنایی.
، تا کردن. یک لای آن را روی لای دیگر گذاشتن. یک سوی چیزی را روی سوی دیگر آن تا کردن و قرار دادن چنانکه صفحۀ کاغذ یا قوارۀ پارچه و جز آن را. (یادداشت مؤلف) : حذع، دوتا کردن و پیچیدن جامه را. (ازمنتهی الارب). کسر، دوتا کردن بالش و تکیه کردن بر آن. عطف، دوتا کردن بالش را. (منتهی الارب) ، دورنگ کردن. دورو ساختن، دورویی ونفاق ورزیدن. (از یادداشت مؤلف).
- دوتا کردن دل، منافق شدن. دورویی کردن. نفاق ورزیدن. خلاف یکتا کردن:
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ رِ تَ)
خماندن. تا کردن. دولا کردن. (یادداشت مؤلف) : و زانو دوتو تواند کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بندگاه بن ران دوتو تواند کرد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر اندر آن عضله افتد (تشنج) که حرکت دوتو کردن زفان بدانست زفان دوتو نتواند کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و این موی دوم را دوتو کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، مضاعف و دولا کردن. دوچند و دوتا کردن. دوتار و دوتاب کردن:
به طمع در خطر میفت و مکن
رشتۀ غم به دست آز دوتو.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(تَ بَهْ گَ دی دَ)
دوری نمودن. حذر کردن و نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اجتناب ورزیدن. دوری گزیدن. اجتناب. تجنب. مجانبت. (یادداشت مؤلف) :
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
زبان گر به گرمی صبوری کند
ز دوری کن خویش دوری کند.
نظامی.
- دوری کردن از کسی، به دیدار او نشدن. با وی معاشرت نکردن. ازمعاشرت او اجتناب ورزیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
کاهلی کردن. اهمال نمودن. قصور:
بپرسش یکی پیش دستی کنم
از آن به که در جنگ سستی کنم.
فردوسی.
چون جنگ سخت شد زرافه سستی کرد. (فارسنامه ابن البلخی). و لشکر سلطان در کوشش سستی کردند. (مجمل التورایخ والقصص).
دل آزرده را سخت باشد سخن
چو خصمت بیفتاد سستی مکن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ / مِ گَ تَ)
کشتی گرفتن. مصارعت:
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.
مسعودسعد.
رجوع به کشتی گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
چابکی و شتاب کردن در کار. جلدی و چابکی کردن. کتع. (منتهی الارب) :
یک امروز در کار چستی کنید
بمردانگی بس درستی کنید.
فردوسی.
رجوع به چست وچستی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پوست کندن. پوست باز کردن. سلخ. باز کردن پوست میوه و جز آن. از پوست برآوردن، غیبت و بدگوئی کسی کردن، پوست کردن کتابی، جلد کردن آن. جلد انداختن بدو. پشت کردن آن. مجلد کردن کتاب. تجلید. (زوزنی). المجلد، آنکه کراسه را پوست کند. (مهذب الاسماء) ، انیس و محرم ساختن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره کردن. دست بردن. دست دراز کردن. دست زدن: تنها نتوانست رفتن، چه بر مائدۀ قدس به تنها دستی کردن، خرده ای بزرگ دانست. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 125).
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی.
نظامی.
سطو، دست در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. (از منتهی الارب).
- دست [به چیزی] کردن، دراز کردن دست به سوی آن. دست زدن بدان: خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم، نکرد دست به چیزی [امیر یوسف] . (تاریخ بیهقی ص 252).
- دست [چیزی] کردن، آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن:
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان.
فرخی.
عنان گیرش و دست فریاد کن
که من خود بگویم بشاه این سخن.
اسدی.
- دست سیلی کردن، زدن با سیلی. طپانچه زدن:
بفرمود تا دست سیلی کنند
بسیلی قفاهاش نیلی کنند.
اسدی.
- دست کردن به کسی، دست یازیدن بدو. درآویختن دراو:
به مادر مکن دست ازیرا که برتو
حرامست مادر اگرزاهل دینی.
ناصرخسرو.
- دست کردن پیش کسی، نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن:
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
- دست کردن و پیش کردن، واداشتن کسی را به کاری
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ گَ تَ)
درستکاری کردن. امانت و صداقت کردن:
همه راستی کن که از راستی
نیاید بکار اندرون کاستی.
فردوسی.
اگر خواهی از هر دو سر آبروی
همه راستی کن همه راست گوی.
فردوسی.
راستی در کار برتر حیلتی است
راستی کن تا نیایدت احتیال.
ناصرخسرو.
راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند.
ناصرخسرو.
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز براستی رسته.
سنائی.
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت راآستان.
مولوی.
تو راست باش تا دگران راستی کنند
دانی که بی سطاره نرفته ست جدولی.
سعدی.
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را.
سعدی.
سعدیا راستروان گوی سعادت بردند
راستی کن که بمنزل نرسد کجرفتار.
سعدی.
هرکه راستی کند از خدا نترسد. (مجالس سعدی ص 20).
تو راستی کن و با گردش زمانه بساز
که مکر هم بخداوند مکر گردد باز.
سعدی.
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
یوسف از راستی رسید بتخت
راستی کن که راست گرددبخت.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ گَ دِ)
تندی کردن. مفالطت کردن. پرخاش کردن. تشدد کردن. بسختی و تندی رفتار کردن. (ناظم الاطباء). سختی کردن. خشونت کردن. سخت گرفتن. سختگیری کردن. تبکیت. تغلیظ. تقریع. (منتهی الارب). عنف. (دهار). غلظه. (ترجمان القرآن جرجانی). کید. (منتهی الارب) : عمر دو زن بزنی خواست و ایشان نخواستند یکی ام ابان بود گفت او را نخواهم که با زنان ترش روی بود و درشتی کند و در بسته دارد، و دیگر ام کلثوم دختر ابوبکر. (ترجمه طبری بلعمی).
درشتی کنم زین سپس روز چند
که پیدا شود مهر و داد از گزند.
فردوسی.
بزور آنکه با باده کشتی کند
فکنده شود گر درشتی کند.
فردوسی.
درشتی مکن با گنه کار نیز
که بی ارج شد بر دلم گنج و چیز.
فردوسی.
چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی.
فردوسی.
گر از من همی باز جوئی سخن
به جنگ برادر درشتی مکن.
فردوسی.
من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه سردی از تو گرمی.
نظامی.
درشتی کردنم نز خارپشتی است
بسا نرمی که در زیر درشتی است.
نظامی.
نه چندان درشتی کن که از تو سیر شوند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر گردند. (گلستان). یعنی تا خوب و لطیفند درشتی کنند و چون درشت شوند تلطف کنند. (گلستان سعدی).
نشاید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی.
سعدی.
گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن.
سعدی.
درشتی کند با غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی.
سعدی.
بر دهاقین و غیر ایشان بسی شدت و درشتی کردی. (تاریخ قم ص 245).
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود.
صائب.
مجالحه، با هم ترشی و درشتی کردن. (از منتهی الارب).
- درشتی کردن در سخن، کلمات خشن گفتن. سخن با کسی درشت گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی. (گلستان سعدی).
به گفتن درشتی مکن بر امیر
چو بینی که سختی کند سست گیر.
سعدی.
تقعیط، درشتی کردن درسخن. مخاشنه، درشتی کردن با کسی در سخن یا در کار. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
در گیاه دو شاخ گذاشتن و باقی را بریدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ کَ / کِ دَ)
سرکشی کردن. تندی و ناآرامی کردن:
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت تر گردد کمان.
آغاجی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 374).
دل توسنی کجا کند آن را که طوق وار
در گردن دل است کمند معنبرش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پوستین کردن کسی را، او را رسوا کردن. ا و را مفتضح کردن. او را عیب کردن. (اوبهی). بدگوئی او کردن. (برهان) :
در رکابش ماه خواهد رفت اگر
اسب حسن اینست کو زین میکند
با رخ و دندانش روز و شب فلک
پوستین ماه و پروین میکند.
انوری.
پوستینم مکن که از غم و درد
فلکم پوست می بپیراید.
انوری.
معشوقه دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی اینچنین کند
دل پوستین بگازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همی پوستین کند.
انوری.
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش ازین گرد پای حوض مگرد
تا مرا در میان تابستان
مر ترا پوستین نباید کرد.
انوری.
و در قطعۀ ذیل نیز بهمین تعبیر مثلی اشاره است:
پوستینی بخواستیم از تو
تا زمستان بسر بریم در آن
قیمت ما بر تو بود چنانک
قیمت پوستین بتابستان
بده ای خواجه پوستینم هین
پیشتر ز آنکه پوستینت هان (یعنی پوستینت کنم).
کمال اسماعیل.
و در دو بیت ذیل سنائی و انوری معنی پوستین کردن و سوختۀ پوستین را ندانستم:
آنان فسرده اند که شان پوستین کنی
ما را ز غم چو سوختۀ پوستین مکن.
سنائی.
منکر مشو از آنکه تو در پوست نیستی
کآزادگان بخیره ترا پوستین کنند.
انوری
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو تا کردن
تصویر دو تا کردن
دولا کردن، خم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پوست کندن (میوه درخت جانور) پوست باز کردن سلخ، غیبت کردن بد گویی کردن، انیس ساختن محرم کردن، یا پوست کردن کتابی را. جلد کردن آن را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسته کردن
تصویر دسته کردن
جمع و فراهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درست کردن
تصویر درست کردن
مرمت کردن، ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوستین کردن
تصویر پوستین کردن
پوستین کسی را. او را رسوا کردن مفتضح کردن ویرا بد گویی او کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کردن
تصویر دست کردن
یا دست کردن و پیش کردن وا داشتن کسی را بکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کستی کردن
تصویر کستی کردن
کشتی گرفتن مصارعت: (پیل زوری که چون کند کستی بند او پیل را دهد سستی)، (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
اهمال کردن، اهمال ورزیدن، تعلل کردن، کوتاهی کردن، تنبلی کردن، کاهلی کردن، درنگ کردن، مسامحه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد